شیزوکو



 از یک خواب آشفته بیدار شده ام و می‌خواهم بنویسم. جمع کردن حواسم کار ساده ای نیست.
زمستان است و ساعت 6 صبحش کاملا تاریک. به طوری که اصلا به نظر نمی آید صبح شده. 
 آه. 
امروز شیزوکو، دو ساله شد. دو سال عدد کوچکی است، ولی اینکه مطمئن باشی دو سال نوشته ای (حتی اگر تلخ یا بیهوده بوده) احساس خوشایندی می دهد. در واقع این تداوم، دوست داشتنی ست.


پی نوشت : دلم می خواهد بنويسم که قدر لحظه ها را بدجور بدانید؛ مخصوصاً لحظاتی که با کسی سپری می‌شود که تمام وجودتان است. شاید دیگر تکرار نشوند.
خدا تمام زندگی ام را برایم نگه دارد. 


در یکی از کانال های تلگرام نوشته امروز، روز جهانی چای است.
برایم جالب بود. تا حالا نشنیده بودم. جالب تر اینکه ظهر بعد از کلاس مان، دوتایی در محوطه ی دانشکده نشستیم و چای خوردیم. می‌خواهم اقرار کنم چای خوردن با تو، بی نهایت می چسبد. نه فقط چای خوردن، که هر عادت تکراری دیگری که با همراهی تو باشد، یک تنفس عمیق است!
امروز کنار هم چند لقمه هم غذا خوردیم. آه. کسی که همراهش غذا میخوری، هزار بار مهم تر است از غذایی که میخوری!

بی نظیری.!


13 دقیقه از پایان پنجشنبه می گذرد و الان وارد جمعه شده‌ایم. گردنم درد می‌کند.
باید پنج شنبه را بر خودم ببخشم. این تنها راه آرامش پیدا کردن است. می خواهم همین یک روز را به حساب شکستگی و یا برای خود بودن، بگذارم.
خدا را شکر که دیدمت؛ صد هزار بار خدا را شکر که دارمت.
درست کردن جایزه چند دقیقه پیش تمام شد. نمی‌دانم در تا کردن کاغذ چه سری نهفته که این قدر دوست داشتنی ست، ولی میدانم من هر تا را فقط برای دوست داشتن تو میزنم. دلیل از این قانع کننده تر؟!
جمعه را تلف نخواهم کرد. باید شانس خودم را امتحان کنم.

پی نوشت : آرام بخوابی گل نازم. 


دلم میخواد همه چی رو بذارم کنار و فقط کارایی بکنم که بی نهایت ازشون لذت میبرم. دلم میخواد کتاب بخونم، ساعت ها روی یه تیکه پارچه گلدوزی کنم و بهش رنگ بیارم؛ دلم میخواد هزار تا ستاره ی اوریگامی درست کنم و تو جعبه بذارم و بهت بدم. دلم میخواد بدون هیچ دغدغه ای تو دفترچه یا تو شیزوکو بنویسم. دلم میخواد مثل " دیه گو و کیِلا" که وقتی نقاشی می کردن حتی یادشون میرفت چیزی بخورن، توی کارایی که دوسشون دارم غرق بشم.
دارم به این فکر میکنم که میشه این طوری زندگی کرد؟ میشه فقط کارای لذت بخش انجام داد؟ نه، نمیشه.
آخر هفته ها رو دوست ندارم. تو خونه موندن یه سختی هایی داره، دانشکده رفتن هم سختی های دیگه ای. 
آه.
حتی زمان تعطیلات بین دو ترم، عید و تابستون که همه مون از درس دوریم، من و تو باید فقط دلتنگی کنیم و آرزو کنیم که این دوره ها زودتر بگذرن و تموم بشن.
الان میفهمم چرا وقتایی که خونه ای، همه ش خودتو مشغول اوریگامی میکنی. شاید برای تحمل پذیر کردن روزهای دوری، راه خوبی باشه.
خسته مه. حال و حوصله ی درس خوندن ندارم. مثل پنج شنبه ی قبلی ام. بی نهایت کسل. انگار هیچ انگیزه ای تو وجودم نیست.
چرا این طوریه؟!  دیشب پر از زندگی بودیم و امروز این قدر بی حالم. پنجشنبه ها و جمعه ها برام روز های قشنگی نیستن. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Largo Music دستپخت 20 وبلاگ شخصي پدرام سهيلي ویرگول visapassport فروش اینترنتی انواع محصولات پروتئینی با کیفیت پازل رنگی خاطرات شیرین من Dokhtare Paeez